موضوع نامه ای به پدرم
سال ها بود پدرم را ندیده بودم پدر شجاع و فداکارم به یک جنگ رفته بود تا با دشمنان مبارزه کند و میهن خود را از دست ظالمان رهایی دهد دلم برای پدرم خیلی تنگ شده بود و چشم انتظار دیدن چهره مهربان او بودم تا او را به اغوش بگیرم و اتفاقاتی که در این سال ها و ماه ها گذشته بود را برایش تعریف کنم و مانند قبلا در کنارش بنشینم و از خاطرات در مدرسه برای او بگویم از پدرم بخواهم برایم قصه بخوند و با بوسه گرمی مرا سپر خواب کند انقدر قلبم برای انجام دادن این کار ها رگ زده بود که از صمیم قلبم گریه وجودم را فرا می گرفت ناگهان فکری به ذهنم رسید تا برای اون نامه ای بنویسم انقدر در ان سال ها وقف گذراندن اوقات و مشغول خوناندن دروس سخت بودم که فکری برای این کار نداشتم کاغذی را در دست گرفتم و با قلمو خود نامه ای صمیمانه برای پدر دلسوزم نوشتم چشمانم غرق اندوه شده بود ارزو می کردم نامه بع پدرم برسد و ان را بخواند و به پیش من برگردد چشمانم به در اغشته شده بود بدون لحظه ای درنگ به خواب عمیقی رفتم خواب دیدم پدرم نامه مرا خوانده است و در کنار من است ناگهان بعد از یک هفته نامه ای از پدرم دریافت کردم با شادمانی تمام وجود غرق شادی شده بود پدرم بعد از مدت ها برایم نامه فرستاده بود در ان نامه نوشته بود که جنگ تمام شده است و دشمنان ظالم شکست خورده اند و فردا قرار است به اینجا بیایند و هدیه ای برای من می اورد چشمانم از اشک شد خود را برای پدرم اماده کردم خانه را مرتب کردم غذای مورذ علاقه او را پختم همه چیز عالی بود تا اینکه خبر رسید پدرم در هنگام عبور از میدان به دست ظالمان شهید شده است....
پایان
امیدوارم خوشت امده باشع یادت نره معرکه بدی❤❤🤍🤍